داستان زیبا ...

داستان زیبا ...

از عزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را می گرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یکبار خندیدم...
یکبار گریه کردم...
و یکبار ترسیدم.....
"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی را بگیرم , او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش می گفت : کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد!! به حالش خندیدم و جانش را گرفتم...
"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی را بگیرم , او را در بیابانی گرم و بی درخت و آب یافتم که در حال زایمان بود,منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سر و پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریـــه کردم...
"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد , هر چه نزدیکتر می شدم نور بیشتر می شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...
در این هنگام خداوند فرمــــود:میدانی آن عالم نورانی کیست!!؟
او همـــان نــوزادی ست که جـــان مــادرش را گـــرفتی..!!
مـــن مسئـــولیت حمــــایتـش را عهـــده دار بـــودم , هــرگــز گمـــان مکــن کــه با وجـــود من , مـوجـــودی در جهــــان بی سر پنـــاه خـــواهـــد بـــود....!!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ دو شنبه 16 تير 1393برچسب:داستان + گاوشگر روز, ] [ 9:35 ] [ رضا ملک زاده ]
[ ]