داستان کوتاه دیوانه باهوش…

داستان کوتاه دیوانه باهوش…

مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.
هنگامی‌که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن‌ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره‌ها را برد.
 مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
 تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.
 در این حین، یکی از دیوانه‌ها که از پشت نرده‌های حیاط  تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:
 از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.
 آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می‌گوید و بهتر است همین کار را بکند.
 پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
 هنگامی‌که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:
 خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
 پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
 دیوانه لبخندی زد و گفت:
 من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1393برچسب:دیوانه باهوش + داستان + کاوشگر روز, ] [ 11:10 ] [ رضا ملک زاده ]
[ ]